هیچ حسی نمیتونه جای حس روزنامه خوندن رو بگیره. وقتی روزنامه ميخری علاوه بر حس نوستالژی که تو سلولای آدم فرو میره، حس میکنی جزو اون آدمای به دردبخور جامعه هستی! یه شهروند متشخص! یه احساس نخوت وصفناپذیری تو رو فرامیگیره و از اعماق وجودت حس میکنی که با اون آقایی که اون طرف خیابون خلط گلوشو تُف میکنه توی جوب- فرق میکنی! فکر میکنی عجب دنیای بدی شده! مردم بد رانندگی میکنن! به هم فحش میدن! و سر همو کلاه میزارن به چه گــُندگی! اما تو با همه اونا فرق میکنی! دلیلم داره! تو مملکتی که آدماش روزی ده دقیقه هم مطالعه نمیکنن، تو میخوای یه ساعت، بلکه بیشتر روزنامه بخونی!
روزنامه دستت و با غرور به سمت خونه پیش میری! انگار آدم بزرگ شدی راستی راستی! شاید خیلی وقتا کاغذ بیسکوئیت یا لیوان يكبار مصرف یا چوب بستنی- ساخت خارج- یا آدامس جویده شده رو بندازی کف شهر، اما الان محاله! محاله وقتی روزنامه خریدی این کار رو کنی! از رو پل عابر پیاده رد میشی! حواست به چراغاست و بعد از اینکه به یه پیرمرد ناخواسته تنه زدی، ازش معذرت میخوای! حتی ممکنه جات رو تو اتوبوس به یه آدم مسنتر بدی!
توی اتوبوس بغل دستیا که روزنامه ندارند، دزدکی به صفحه روزنامه نگاه میکنن! و تو سینه ستبر و طوری وانمود میکنی که انگار حواست بهشون نیست! روزنامه غرور آفرینه! هویت بخشه و فرهنگساز! یه روزنامه خون شدیدتر از خبرهای بودار، معتاد بوی خوش کاغذ روزنامه است. بهبه!
جدول حل کردن رو که دیگه نگو! تو رو تا حد ناپلئون بناپارت در بزرگترین فتوحاتش هیجانزده میکنه و اعتماد به نفس تو رو صدهزار برابر میکنه! کاری که هیچ رسانه دیگهای توانشو نداره! تو فکر میکنی خیلی اطلاعات داری و این خیلی خوبه!
روزنامه رو میخونی! به مسئولان- بعضیاشون- بد و بیراه میگی! میگی فلانی و بمانی دروغ میگه! و ماحصل بخش اقتصادی اینه که همه چی گرون شده و تورم پایین اومده!!!!! صفحه حوادث مثه یه فیلم ترسناک خوف رو تو ذرهذره بدنت نهادینه میکنه! بعدش باخت تیم ملی جوانان از یمن و اوت شدن فوتبال! سقوط هواپیما! جنایات داعش! بحران سوریه! بمبگذاری در افغانستان! 100کشته توی عراق! جنگ هند و پاکستان! ادامه مذاکرات با 6! و بنزینهای آلوده! تصمیم میگیری بری پمپ بنزین و چند لیتر از این بنزینهای آلوده رو بگیری و خالی کنی روی سرت! ولی فکر میکنی روزنامه بی تو چه خواهد کشید؟! وقتی کسی نیست که هوادارش باشه و این همه غصه رو که تو خودش قایم کرده گوش بده! پس در یک چرخش 180 درجهای تصمیم میگیری بنزین رو خالی کنی رو سر روزنامه! چیه؟! میخوای بیشتر درد نکشه بیچاره! و کبریت!
داستان میتونه همین جا تموم شه! اما من یکی حوصله بحث با ارشاد و مجوز رو ندارم و ترجیح میدم ته داستان رو خوشحال تموم کنم! فردا میری خیابون و تصمیم میگیری دیگه روزنامه نخری! مثه اون آقا که توی جوب تف میکرد بشی! اما نگاهت که به باجه برمیگرده، همه معادلات تغییر میکنه! چشمت برق میزنه! بدنت مورمور میشه و لبخندی میزنی! فکر میکنم همین جا فیلم رو تموم کنیم خوب باشه!
|