سه شعر طنز از
ازچشم و سرِ همسرم آتش برخاست
مي زد به سرم مشت و لگد از چپ و راست
ما مشكلمان مشكل مرموزي بود
پسوردِ ايميل و گوشي ام را مي خواست
گفتم بده مي ساقي! فرمود ضرر دارد
چون عقل تو مي گردد مفقود ،ضرر دارد
گفتم بده نوشابه، گفت از سر آن بگذر
چندی که به خون قندی آلود ضرر دارد
گفتم بزنم چايي ؛ گفت اي پسر نادان!
رنگ است و،پُرازکودی،از كود ضرر دارد
گفتم بده آب و يخ گفت آبِ يخ الساعه
رگ هاي تو را، سازد ،مسدود ضرر دارد
گفتم بده اسپرسو، يا قهوه ي قاجاري
بعد از سخناني وي ، افزود ضرر دارد
گفتم كه بده دوغي، فرمود مگر بوقي!
سردي كند از بيخت، نابود، ضرر دارد
گفتم بده سيگاري ! گفتا كه نخواهم داد
بر دست تو اين را هم، چون دود ضرر دارد
گفتم بزنم شيشه ، گفت از سر انديشه
از اين بزني، حتي ، محدود، ضرر دارد
گفتم بده هيزم تا ، آتش بزنم خود را
گفت اين روش شوم نمرود ضرر دارد
فهميدم از اين قصه هر آنچه كه مي سازد
كام بشريت را ، خشنود، ضرر دارد
سیگار واُتول کاری ، کردند به من باری
برگشتم و ، گفتم :دود؛ آلود ؛ ضرردارد
* احمدآوازه
|