دفاع مقدس سرشار از لحظههایی سخت، اما زیباست که با مجاهدت انسانهایی پاک رقم خورد؛ اسطورههایی که امروز ثبت خاطراتشان کوچکترین کاری است که در برابر آنهمه ایثار میتوان انجام داد و برای نسلهای آینده به یادگار گذاشت.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از همدان، رزمندگان و جانبازان دوران دفاع مقدس، سندهای شفاهی ارزشمندی هستند که در روزهای سخت انقلاب، جان خود را بر کف دست گرفته و در راه پایداری کشور تقدیم کردند.
مردان بزرگی که در مکتب امام(ره) پرورش یافتند و با قدرت ایمان و اخلاص و توکل در برابر قدرتهای بزرگ ایستادند و حماسهها ساختند. حماسههایی که امروز ثبت و ضبطشان، کوچکترین کاری است که در قبال آن همه ایثار و مجاهدت میتوان انجام داد و خاطرات مقاومت مظلومانه آنها با دستهای خالی را برای نسل آینده ماندگار میسازد.
«کاش یک پرنده بودم»؛ خاطراتی از رزمندگان و خانواده شهدای شهرستان رزن است که به قلم زیبای زهرا حسینی، تدوین شده و انتشارات حماسه ماندگار آن را چاپ کرده است.
در پشت جلد کتاب، خاطرهای درج شده که دلیل نامگذاری کتاب را بیان میکند: «شب پیش از عملیات بود؛ نشسته بودیم و خودمان را با کاری مشغول کرده بودیم. بعضیها وصیتنامه مینوشتند؛ بعضیها صدایشان را ضبط میکردند؛ بعضیها وسایلشان را جدا میکردند که مبادا از بیتالمال چیزی همراه داشته باشد.
گفتم: علی صفدر چرا بیکار نشستی؟ آهی کشید، سرش را تکیه داد به گونیهای سنگر. کارهایم را انجام دادهام. فقط یک آرزو دارم. نیشخند زدم. نکند دلت بند کسی بوده که حالا یاد آرزوهایت افتادهای؟ نگاهم کرد. کاش یک پرنده بودم؛ الان بال میزدم و میرفتم کنار مادرم و یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر میدیدمش».
در بخشی از این کتاب با نقل خاطرهای درباره شهید جاویدالاثر سید صادق مصطفوی آمده است: «... از صبح زیر ظل آفتاب مغزمان داغ کرده بود. هر کداممان بک طرف قایق بیحال افتاده بودیم.
یک آن دیدم سید صادق هنوز دارد تلاش میکند برای نجاتمان. با سر بیسیم ور میرفت و سعی میکرد درستش کند یا میرفت قایق را حرکت میداد تا راهی باز شود.
شب را با همان ضعف و گرسنگی خوابمان برد. یک وقتی از شب بیدار شدم و دیدم دارد به ماه نگاه میکند. خستگی امانم نداد و دوباره چشمهایم را بستم. فردای آن روز دوباره تلاش کردیم راه را پیدا کنیم، اما انگار در دریایی از نی گیر افتاده بودیم و بدتر از همه اینکه خیلی به مقر ارتش بعث نزدیک شده بودیم و این، کار را سخت تر میکرد.
گرسنگی امانمان را بریده بود. سید صادق بعضی از گیاهان اطراف را امتحان میکرد تا ببیند قابل خوردن هستند یا نه. بیشترشان تلخ بودند.
با وجود خستگیاش، سعی میکرد روحیهمان را برگرداند. دست از تلاش برنمیداشت. یکدفعه چشمش به پایش افتاد که زخمی شده و خون شلوارش را خیس کرده بود؛ ولی به روی خودش نمیآورد.
روز دوم هم هر جوری بود گذشت. روز سوم دیگر آفتاب همان اندک توانمان را هم گرفته بود؛ لبهایمان خشک شده بود. سید صادق همچنان داشت راههای مختلف را امتحان میکرد.
بالاخره عصر روز سوم راه نجاتی پیدا کردیم و خودمان را از آن انبوه نیزار رها کردیم و دیدیم شهید چیتسازیان هم دارد دنبالمان میگردد.
سید صادق به همه ما درس استقامت داد. در کنارش بودن حس تعریفناشدنی داشت و حالا این روزها که به یاد لحظه لحظه کنار هم بودنمان میافتم؛ قلبم به شدت میگیرد. از دلتنگی و از نبودن انسانهایی که شاید نمونهشان کمتر پیدا شود».
|