عمری است که بنده هر چی میگم چربیهای پکوپهلویم «غم باد» است هیچکس قبول نمیکند، حالا مدیرکل دفتر بهبود تغذیه وزارت بهداشت گفته هرزخوری و ارزانخوری یکی از دلیلهای چاقی است.
دلیل هرزخوری افرادی شبیه به بنده فقر نیست بلکه فلسفهای به نام «روز مبادا» است، چون از کودکی هر وقت میرفتم سر یخچال که یک چیز مقوی و دارای ویتامین بخورم والده گرامی از «روز مبادا» احساس خطر میکرد و میگفت: یه دونه میوه بسه، به جاش بهت نون و کره شکر میدم و بدین ترتیب یک چیز مقوی گران با چیزی ارزان اما مضر جایگزین میشد.
من نمیدام چرا پدر و مادرها با نسل ما این کار را میکردند چون با این کارها هزار جور عقده و غده در ما رشد میکرد و به دلیل همین عقدهها وقتی جایی آزادمان میگذاشتند و مسیر را بازمیدیدیم بدون ترمز تا ته خط میرفتیم. آدم نخورده اگر جایی اسفند هم دود کنند برای بو کشیدن ولع دارد و همینطوری یه دود یه دود به مرحله دودورو دودود میرسد.
از شما چه پنهون، ما حتی نمیتوانستیم دل سیری شامپو سیر پشمک به سرمان بزنیم چون والده گرامی با ترازوی الکترونیکی میزان شامپوی مصرفی را پس از هر بار استحمام چک میکرد.
یکی از خاطرات شیرین دوران نوجوانی من روز سیزده به دری بود که چندین کیلو شبدر، شنگ، ورکواز و آنغوزه را با یک شیشه آبغوره زدم به بدن و پس از دقایقی به وضعی رسیدم که دنیا دور سرم چرخیدن گرفت و چشم باز کردم دیدم سر سفره چند تا آدم سفرهدار نشستهام که بچهها را یا میخوردند یا میکشتند که البته بنده را کشتند و یک هفته دهانم به دلیل گیاهان معطری که خورده بودم بویی شبیه به رایحه جوراب غریقی داشت که 2 هفته روی آب مانده و بعد هم که کشفشده برق سردخانه قطع بوده و مقادیری سدر و کافور رویش ریختهاند، یعنی چطوری بگم دهنم بویی بین سگمرده و پونه کوهی داشت.
الان که فکرش را میکنم میبینم ما واقعاً در شمار دهکهای ته جدول هم نبودیم ولی یه جوری «روز مبادا» را در هارد دیسک ما آپلود کرده بودند که هر لحظه از زندگی گمان میکردیم تا کمر فرو رفتهایم توی چیز، تو مشکلات، این دهه هشتاد نودیها شاید نفهمند که ما حتی از «زن ملوان زبل» هم بدبختتر بودیم چون یه کاسه ماست و اسفناج اضافه هم به ما نمیدادند و میگفتند: «برای کلیه ضرر داره».
حتی در جُکهای آن زمان یه پدر و پسر آدمخوار بودند که در جریان شکار به یک خانم خیلی وجیه و باکلاس برمیخوردند و پدره رو به پسره میگفت: این رو نگه میداریم برای روز مبادا به جاش ...(سانسور ویراستار)
ما حتی وقتی قصد ازدواج داشتیم با فلسفه روز مبادا مواجه شدیم چون بزرگترها میگفتند: «سیب سرخ مال دست مردمه» که یعنی از دخترهای خیلی خوشگل همسر انتخاب نکن، به گمانم میخواستند اضافه زیبایی موجود در سطح جامعه را نگاه دارند برای روز مبادا.
اینطوری بود که بنده بعدها در دوران شیرین ماهعسل روزی بهاتفاق عیال آینده علیه سنت «روز مبادا» شورش کردم و یکی از لاکچریترین کافیشاپهای موجود در آن زمان را برگزیدم و سفارشی خفن دادم که بهقاعده یک تپه روی آن خامه و بستنی ریخته بودند و لولهای شبیه به لوله پولیکا به مایعات زیر بستنی میرسید و من هم پیرو سنت «از نخورده بگیر بده به خورده» ابتدا با بستنی روی آن اثر هنری شروع نکردم، بلکه دهان را به لوله پلاستیکی گذاشتم و هورتی عمیق کشیدم و هات چاکلت داغ از زیر بستنیها به اعماق اثنی عشر و طحالم رفت و تا بناگوشم را سوزاند، بعدها وقتی از عیال پرسیدم چرا آن روز نگفتی زیر بستنی چیز داغ ریختهاند؟ گفت: چون میخواستم عادت چیزهای گران خریدن از سرت بیفتد و عواقب این کار یادت بماند برای روز مبادا.
|