"زمین میچرخد به دوروبرش نگاه میکند و نمیبیند شاملو را نمیداند سالهاست ما بذرِ شعر را در دل او کاشتیم و به رغمِ قولِ فروغ جوانه او را ندیدیم"(شمس لنگرودی)
اگرچه تاريخ ايران پر از فلاسفه و عالماني است كه هر كدام در بزرگي هيچ كم ندارند، اما همين تاريخ با حذف شعر و شاعران، ابتر است و بيآنان بازخواني نميشود؛ زيرا در هر عصر، در غياب نمايندگانِ عقايد فكري كه بتوانند بيدردسر در سطح عوام، زندگي و اشاعه فرهنگ كنند، اين شعرا بودند كه يكتنه اين بار انديشه را به دوش كشيدند. اين انديشه گاه از جنس حماسه و وطنپرستي در كلام فردوسي، گاه عاشقانه همچون غزل حافظ، گاه انساني مانند نثر و نظم سعدي و گاه عرفاني همچون نگاه مولانا و عطار بود. در پَسِ همه اينها اما، بيش از هر چيز ايماني وجود داشت كه اگر اين ايمانِ قدرتمند بحق و قدرتي لايتناهي نبود، چنين كلام تأثيرگذاري شكل نميگرفت.
گذر زمان اما، شكلِ شعر را عوض كرد كه صدها سال بعد از حماسهسراييهاي فردوسي در مدح نظم، نيما نظم شعر را به هم ريخت و حالا دهها سال است كه حكمراني شعر نو بر شعرِ ايران آغاز شده است. در همه اين سالها، اما پرسش ثابت است: آيا نسل شاعران قدرتمند ايران منقرض شده است؟
نخست: بدون حافظ، مولانا، سعدي و خيام و باباطاهر تحولي لازم بود كه شعر ايران را نجات دهد. صدها سال بعد از آخرين شعراي بزرگ ايران، نيما راهي را آغاز كرد و تا سالها بزرگترين شاعران راه او را دنبال كردند و به اوج رساندند. نمادِ بلوغِ شعر نيما، فروغ و اخوان و شاملو بودند.
پس از آنها هم احمدرضا احمدي، سايه، شمس لنگرودي، محمدعلي بهمني، شهريار، سيمين بهبهاني و... قرار دارند. همه اين بزرگان اما، در برههاي اوج گرفتند و به بلوغ رسيدند كه اگر رنسانس ترانهسرايي ايران اواخر دهه 40 و اوايل دهه 50 بود، در مقابل شعر، بعد از نيما در دهه 30 شمسي اوج گرفت. حالا پس از درگذشت بزرگان شعر معاصر ايران، تنها بازماندههايي اندك باقي ماندهاند كه اگر هم در عرصه اجتماعي فعال هستند ديگر دل و دماغي براي سرودن ندارند.
حال بايد از خود بپرسيم سالها بعد وقتي اندك بزرگان شعر ايران هم ترك دنيا و مردم كنند (اگرچه طول عمر آنها آرزوي همه علاقهمندان است)، اين بارِ هزاران ساله شعر را چه كسي به دوش خواهد كشيد؟ اين پرسشي است كه ما را به واكاوي بيشتر واميدارد كه تأمل كنيم به راستي آيا نسل شاعران بزرگ ايران منقرض شده است؟
دوم اينكه؛ شعرِ امروز فراگيري خود را از دست داده است. اگر زماني اخوان، شعرِ عاشقانه و اجتماعي و شخصي را آنچنان ميسرود كه همه طبقات اجتماعي را با خود درگير ميكرد، حالا گويا شعر به سمت تخصصي شدن پيش ميرود.
اين اتفاق امري بسيار اميدواركننده است اما مشكل آنجاست كه وقتي شاعري تنها غزل عاشقانه ميسرايد يا فقط خود را شاعري اجتماعي ميداند، انتظار عمومي آن است كه شاعر در بخش مورد نظر آنچنان عميق شود كه مخاطب ديگر كمتر به سراغ شاعران فراگير گذشته رود.
اما آنچه واقعاً وجود دارد اين است كه شاعران جديد ناتوانتر و ضعيفتر از بزرگان هستند. اين تجزيه شاعران بزرگ به شعرا با شعرِ جزييتر، شعر ايران را تضعيف كرد و از بام به ذيل كشاند. اين اتفاق، ناشي از جرياني جهاني هم بود كه علوم را تخصصي ميكرد و شعر هم از اين اپيدمي بينصيب نميماند. اين است كه با وجود دهها شاعر فعال، هنوز هم شعر دهه 40 ايران بيشترين خواننده را دارد.
سوم اينكه؛ امروز شاعري بزرگ نداريم كه به آن بباليم، همانقدر كه به تخصص و كلام شاعر مرتبط است به سطح نياز و دسترسي جامعه به شعر نيز وابسته است.
وقتي شعر و بيش از آن ادبيات و حتي بالاتر از آن كتاب، جايگاهي در حتي طبقه متوسط ايران نيز ندارد، چه انتظاري ميتوان از شعر داشت كه چنان باشد كه در جامعه تأثير بگذارد و آن را تغيير دهد.
همين است كه وقتي شعر جايگاهي نداشته باشد شاعر هم هر قدر قدرتمند باشد نميتواند بزرگ باشد و بار انديشه و فرهنگ جامعه خود را به دوش بكشد. پس بايد ريشه ظهور نكردن شعراي بزرگ جديد را در اجتماع جستجو كرد. اجتماعي كه "خواندن" نه از دلنگرانيها و نه از اولويتهاي اوست، آدمهاي كوچك توليد ميكند. نه شاملو و شهريار و اخوان و سايه.