با مشاهده آن هنرمند نقاش محجوب و سر به زیر در کنار برج و باروی باشکوه و با ابهت بوعلیسینا تا آن نمایشگاه مهجور مانده کتاب در زیرزمین پرت افتاده ساختمانی در کوچه کناری شهرداری، میتوان پی برد همدان در این روزهای داغ تابستانی و آمد و شد مسافران و گردشگران هموطن، چندان هم شهری بیهیاهویی نیست اما چون چنین هیاهو و جنبوجوش از ناحیه اهل هنر و هنرمند و قشر کتابخوان میباشد، صدایش در هیچ کجا بلند نیست و به گوش نمیرسد!
پرده اول: حبیب رضایی همان نوجوانی است که سر و کلهاش 35 سال پیش با چند ورق کاغذ A4 لای یک پوشه مقوایی آبیرنگ دور و بر محوطه آرامگاه بوعلیسینا پیدا شد و در تمام این سالها همان جا، جا خوش کرد و ماند.
او در همان ابتدای حرفه نقاشی به عنوان بستری برای امرار معاش خود، چند نمونه از نقاشیهای سیاهقلم با خاک زغال و دستمال از چهره هنرمندان و ورزشکاران مورد علاقه جوانها و دوستداران هنر نقاشی پوترههایی را از نردههای حفاظ محوطه آرامگاه میآویخت و از رهگذرانی که از او سوال میکردند و به شوق میآمدند میخواست تا نیمساعت و حداکثر یک ساعت به او وقت بدهند تا او هم یک نقش کامل از پوتره آنان را به سیاق همان سیاهقلم تحویلشان دهد.
و این چنین بود که حبیب روز به روز و ماه به ماه و سال به سال و هماینک حدود سه و نیم دهه به نقاش هنرمند به اصطلاح خودمانی دور آرامگاهی معروف شد، چنان که در طول تمام این سالها اگر روزی به هر دلیل حبیب غیبت داشته باشد و در همان جای همیشگیاش بساط نقاشیاش به راه نباشد، آن روز خلوتتر و رمزآلودتر از تمام روزهای آرامگاه به نظر میآید و انگار هیچ هیاهویی نیست! اینک آن نوجوان برومند و نقاش موفرفری که بیشتر به ورزشکاران کشتیگیر شباهت داشت به مرد میانسالی 48 ساله تغییر قیافه داده اما با تمام کار و تلاش چندین سالهاش و با وجود اطمینانی که دوستداران نقاشی سیاهقلم به او دارند و سفارش برایش میآورند، کل داشتهها و سرمایه و ابزار ساز و کار نقاشیاش هنوز هم همان است که بود و با آن آغاز کرد.
آنان که حبیب را میشناسند، میدانند او از جمله آدمهای هنرمندی است که مادرزاد نقاش و چهرهپرداز به دنیا آمده است. خودش میگوید این هنر را خودم با خودم آموختم و انگار مفهوم حرفش این است که هنر نقاشی را در کلاس تنهاییها و دنیای ایدههای دور و درازش آموخته است و وامدار هیچکس نیست.
میگوید: به عشق مردم نقاشی میکنم و فقط مردم هستند که ارزش کار او را میدانند چون در این شهر فرهنگی و این دیار پرنام و نشان پایتخت تاریخ و تمدن، تا کنون کسی از مسئولان هیچ نام و نشانی از او نجستهاند و شاید هم مورد علاقه آنان نیستم چون سبک نقاشی مخصوص به خودم را دارم و به سفارش بسیاری از اهل ذوق و هنر پوترههایی را میآفرینم که شاید به ظن عزیزان مسئول غیرارزشی باشد، اما ذات هنر را هیچ کاری با حریمها و سیاستها و دوستداری این و آن نیست.
به حرفهای حبیب که تأمل میکنی تازه درمییابی، او پشت چهره خسته و نگاه جستجوگرش حرفهای ناگفتهای دارد. ناگفتههایی که در بومهای سیاه رنگ نقاشیاش با انسان حرف میزند. درستش هم همین است که از هنرمند پرسش اضافی به میان نیاید، چون او کمتر اهل پرسش و پاسخ است! او با زبان دل و ذوق پاشیده بر آثار هنری خود با دیگران ارتباط برقرار میکند در حالی که سکوتش نیز از جنس فریاد است.
فریادی که در هر هیاهویی خاموش و بیصدا جلوه میکند و فقط با گوش جان است که شنیده میشود. آن چند کلمه حرف هم که از حبیب شنیدم در عین سادگی بسیار هم پخته و دلنشین است و عاری از هر خط و نشان و الفاظ پیچیده و معنا دار مینماید.
اما از یک اشاره کوتاه و یک کنایه تلخ حبیب نمیتوان بیتفاوت گذشت، آنجا که با طعم غمگنانهای میگوید: «دوست دارم تا زندهام سراغم را بگیرند!» راستی مگر در شهری به بزرگی همدان و در بین تمام کسانی که بویی از هنر بردهاند و از کلاس و آکادمیهای گوناگون عبور کردهاند، چند نفر مثل حبیب رضایی داریم و میشناسیم!؟
اینگونه هنرمندان خودجوش و خودآموز همان گونه که آموختهاند میتوانند الگویی برای انسانهای درونگرا و آتشفشانی و محجوب باشند. حبیب رضایی از زیر صفر آمد اما اینقدر اعتماد به نفس و اراده داشت که خیلی راحت در گوشهای از محوطه بیرونی آرامگاه بوعلی نشست و برای نخستین بار پوتره شهروند یا مسافری ناشناس را کشیده و آماده کرده و به دست او سپرد و نشان به آن نشان که میگوید اگر امکانش بود و از من حمایت میشد هنرم را در برنامهای ملی به نام عصر جدید که هماینک از تلویزیون پخش میشود عرضه میکردم و میگوید، اثری برای نخستین بار آماده کردهام که در نوع خود بینظیر است و دوست دارم در حضور نماینده تمام رسانههای استانمان از آن رونمایی شود.
اما دست آخر یک سوال هم از حبیب پرسیدم، که چرا در این شهر بزرگ و پرجا و مکان این گوشه از همدان و پشت نردههای آرامگاه را برای ماندگاری خود انتخاب کردهای؟ و او مثل اینکه از قبل به این سوال آمادگی داشت، با همان آرامی و سادگی پاسخ داد: هر مرغ مهاجر و باوفایی اگر تمام دنیا را پر بزند دست آخر به زیستگاه اصلی خود باز میگردد و این خصلت تمام «قو»های جهان است و برای آدمی چون من چه بهتر از حریم دلانگیز بوعلی سینا، این دانشمند بزرگ مشرق زمین که نقطه امن و آرام و مأوای دلسوختگان عالم است و به جانهای شیفته آرامش میبخشد.
میخواهم از حبیب خداحافظی کنم و راه بیافتم و یک بار دیگر نگاهم به نقاشیهای او میافتد که ساده به ساده کنار هم چیده شدهاند، کارهایی به نظر کم هزینه اما کیست که نداند چه مشقت و هنر و استادی پشت چنین آفرینههایی هزینه شده است! بدون شک فقط آن عکاس از نوع بسیار هنرمند و خلاق با گرانترین و پیشرفتهترین دوربینهای عکاسی است که میتواند با حبیب رقابت کند، البته اگر بتواند چنین سایه روشنهای شفاف از چهرههایی بیافریند که رونوشت آن برابر با اصل باشد!!!
پرده دوم: به هر ترتیبی بود حبیب را با دنیای خودش تنها گذاشتم و در چند قدمی دور نشده بودم که در کوچه کناری ساختمان شهرداری همدان چشم به پرده نوشته یا همان بنر غریبی با عنوان نمایشگاه کتاب افتاد. انگار گمشدهای یافته باشم بی هیچ تأملی به زیرزمین محل برپایی نمایشگاه خزیدم! نمایشگاهی با نام یار مهربان در آن مکان به ظاهر پررفت و آمد و آن هنگامه روز که خنکای عصرگاهی، فوج فوج شهروندان همدانی و جمعیت نسبتاً پرتعداد هموطنان مسافر را به تفرجگاه پیادهراه بوعلی هدایت میکرد، انگاری میعادگاه ارواح است که غیر از خانم مسئول و یا کتابدار سربر جبین برده نمایشگاه، هیچ کس در سالن نسبتاً بزرگ دیده نمیشود با دیدن چنین صحنهای یاد آن شعر موزون میافتی که «در این سرای بیکسی، کسی به در نمیزند/ به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند!» بیاختیار از خانم مسئول نمایشگاه سوال میکنم، همیشه اینجوری شلوغ است؟! و آن بنده خدا هم مات و مبهوت و انگار که غافلگیر شده باشد پاسخ میدهد چه عرض کنم، روزهای قبل کمی بهتر بود! اما مثل اینکه خیلی زود و بدون مقدمه به اصل خویش بازگشته باشم رفتم سر حرف اصلی و اول که ببخشید خانم من یک خبرنگار هستم و در بدو ورود و برخلاف انتظارم یکه خوردم که نمایشگاه بدون تماشاگر و مراجعه کننده واقعاً نوبر است! مگر تبلیغی یا اطلاعرسانی در این خصوص انجام ندادهاید؟ اما گویا پاسخی نداشته باشد، فقط گفت: والا چند بار مأموران شهرداری بنر نمایشگاه را به بهانه ایجاد سد معبر کنار زده و مانع نصب بنر پایهدار شدهاند. آن خانم حرف بیشتری نزد اما من که طبق معمول کنجکاوی کرده و از لابلای صحبتهایش متوجه شده بودم، حدود سه و نیممیلیون تومان اجاره ماهانه آن سالن نمایشگاه است و مالک اصلی ساختمان هم خود شهرداری است! فکر کردم باید پذیرفت ایجاد سد معبر حتی در قد و اندازه نصب یک بنر کوچک و پایهدار مغایر با قوانین و مقررات شهرداریهاست، ولیکن جای دوری هم نمیرود که ما مسئولان و متولیان فرهنگی شهر یک تفاوت جزئی بین دوغ و دوشاب قائل باشیم و یک جورایی هر تمهیدی هرچند غیرمجاز برای یک کار فرهنگی و آن هم توسعه فرهنگ کتابخوانی در چنین ایام بیکاری و تعطیلی و نبود برنامهای خاص برای پرکردن اوقات فراغت جوانها تحمل کنیم!
بدون شک برای برپایی نمایشگاه و بازار کتاب با 50 درصد تخفیف قیمت برای خریداران، آنقدر سرمایه و درآمد باقی نمیماند که در کنار تمام هزینههای جنبی آن از جمله اجاره بهایی به چنین سنگینی، پولی هم برای تبلیغات آنچنانی و رپرتاژ آگهی و اطلاع رسانی پر سوز و گداز کنار گذاشته شود! راستش جای دوری هم نمیرود اگر انبوه جمعیت همکاران خبرنگار ما در چنین مواردی حتی یک خط خبرنویسی در کنار تمام برنامههای روزانه خود و پوشش جلسههای متعدد! داشته باشند و از کنار برنامههای فرهنگی از جمله همین نمایشگاههای جسته و گریخته کتاب بیتفاوت نگذرند.
در شرع مقدس ما هر دارایی و دانش و داشته خاص از جمله همین حرفه نویسندگی و روزنامهنگاری، ذکات خاص خودش را میطلبد، و ذکاتی هم که به عهده ما اهل رسانه مقرر شده، امر به معروف و اشاعه فرهنگ درست و بهتر از همه کتابخوانی و خلاصه اینکه تمام ارزشهای ناب اجتماعی است.