آنچه امروز و در دنیای بدون مرز برای جهانیان در حال رخداد است، ملزومی است که اکثریت در این هیاهویِ زندگی، یا به افراط گرایش نشان میدهند و یا با بیتفاوتی در کل آن سعی در به خواب زدن خود در این مفهوم دارند. این الزام چیزی نمیتواند باشد، جز همان ارتباطی که ابن سینا در 1065 سال پیش بین عقل و روح برقرار کرد.
عقلانیت و حکمت؛ کلماتی نیستند که نتوانیم آنها را بهروز کنیم، بلکه دقیقاً همان چیزی است که لازم داریم؛ زیرا تقابل این دو به سالها قبل باز میگردد و در جایی که عقل علمدار همه شگفتیها محسوب میشد. عقلانیتی که با نظریهپردازان گوناگون خود نتوانست به یک معنای واحد برسد. عقلانیتی که امروز دنیای مدرن، خود را مدیون آن میداند.
همایشی به نام عقلانیت در حکمت سینوی، هرچند در نام خود تنها با نام شهرمان گره خورده است ولی کاربرد آن امروز برای دنیا دارای اهمیت است، بدون آنکه بدانیم!
ابن سینا
دوم عقلانیت و سوم حکمت؛ دو واژهای که قرائتهای مختلفی را در دورههایی متفاوت از آن خود کردهاند.
اول؛ به کسی اطلاق میشود که هرجا سخن رانده و قلم به روی کاغذ آورده، این دو واژه را با یکدیگر استفاده کرده است. بدین معنا که هرجا سخن از عقل میآورد(عقل فعال) از روح هم صحبت به میان میآورد. نکتهای که ابن سینا آن را نادیده نگرفت و بین عقل و روح تفکیکی قرار نداد و این امر بدین خاطر است که امروز و در درجات گوناگون میبینیم در علوم مدرن و کشورهای ذاتاً به دنبال سرمایه، درک ملکوت به سختی باورپذیر است و حتی معنایابی آن نیز بیهوده عنوان میشود.
حکمت و دین در طول یکدیگر هستند، در حالی که عقل و دین رابطهای عرضی دارند. فهم دین، عقل طولی میخواهد و به همین منوال بدون فهم عقل طولی، درک ملکوت ممکن نیست. علم مدرن برخاسته از عقل عرضی است و این همان عامل عدم درک دین است.
در این رابطه طولی و عرضی است که سختی رابطه عقلانیت و حکمت بسیار نمایان میشود. اما آنچه سبب تمایز ابن سینا از همدورهایهایش میشود، ورود به همین رابطه است. اگر نه فارابی که پیش از ابن سینا میزیسته است، در دنیای فلسفه و سیاست اندیشههایش بیشتر از ابن سیناست. ولیکن آنچه در خصوص ابن سینا گفته میشود، بدانجا بازمیگردد که زندگی ابن سینا، برخلاف فارابی، آکنده از سوانح سیاسی است و این امر سبب شده که نظرات وی همچون فارابی در گرداگرد حوزه نظری باقی نماند.(ابن سینا بیشترین تأثیر را نیز از فارابی لحاظ کرده است)
منابع تأثیرگذار در ابن سینا به جز فارابی که تأثیر و تقدم وی انکارناپذیر است، چهار گروه عنوان شده است: نخست، تحقیقات و تبلیغات فلسفی در جهان اسلام و بر اساس سنت ارسطو که از آن به مشاییان تعبیر میشد، در کنار دیگر آگاهیها از حکمت یونان باستان و تفاسیر بعدی بر آن. دوم، فلاسفه و اندیشمندان معاصر ابن سینا مانند مسکویه و عامری. سوم، تعالیم اسماعیلیه، همچون تفسیر و تأویل از شیعیگری(پدر ابن سینا اسماعیلی مذهب بود و بالطبع با این آموزهها آشنایی داشت). چهارمین منبع مؤثر در ابن سینا که برخلاف تصور نقش و اثری سیاسی نداشت، ابوریحان بیرونی بود. گفته میشود که فهم و اندیشه ابن سینا براساس مواجهه آرای فلسفه، به ویژه بخش طبیعی آن، با ابوریحان بیرونی بیشتر میسر است.(حاتم قادری، اندیشههای سیاسی در اسلام و ایران، نشر سمت، ص155)
عقلانیت
مفهوم عقلانیت در اثر گذشت زمان، به عنوان مفهومى تاریخى تلقى و تعابیر گوناگونى در مورد آن مطرح شده است. در بسیارى از سطوح بهکارگیرى مفهوم عقلانیت، توأم با گمراهى و ابهام در فهم معنا و مصداق (یا مصادیق) آن بوده است؛ و بدین لحاظ معنای آن به نوعى به کلىگویى دچار شده است؛ چرا که یکى از موانع اساسى در فهم عقلانیت، عدم تعیین مصداق درست براى آن است.
مارکس وبر از جمله شاخصهای غربی است که نامش با مشی عقلانیت محور و نظریههای عقلانیتی همراه بوده است. وبر، میان مفهوم عقلانیت از دیدگاه جامعهشناختى با اصطلاح فلسفى «عقلانیت» تفاوت قائل است.
مفهوم عقلانیت وبرى را نباید با مفهوم به اصطلاح عقلانیت موجود در تاریخ، که حاصل صیرورت انسانى در فرایند ترقى جهانى است و فرجام آن پیروزى عقلى است که معناى شکوفایى عدالت حقیقى، تقواى واقعى، برابرى، صلح و... را در پى خواهد داشت، اشتباه کرد. منظور وبر از بهکارگیرى عقلانیت فلسفى، دیدگاه آگوستکنت و فلاسفه اثباتى است.(حسین بشیریه، مبانى جامعهشناسى مذهبى مارکس وبر، نشریه دانشکده حقوق و علوم سیاسى، ص 221)
وبر در ادامه مىگوید: عقلگرایى یک مفهوم تاریخى است که بدون اینکه امر و موضوع واحدى را بازگو کند، حیطه وسیعى از امور متفاوت را دربر گرفته است؛ از این رو، هالهاى از ابهام آن را فراگرفته است. (همان)
این متفکر، امر عقلانى را به امرى که در نهایت، به انسانمدارى بینجامد، نسبت داده است.(فلسفه که نزد غربیان-و بخصوص در یونان باستان که سرآغاز آن بود –با افتخارات همراه شد، بعد از ورود به شرق محل مناقشاتی را فراهم آورد)
از قدیم فلاسفه و بسیارى از صاحبنظران در علوم انسانى (به ویژه فلاسفه) براى تبیین جهان، انسان و تاریخ از مفهوم عقلانیت استفاده کردهاند. عقلانیت مطرح در فلسفه قدیم، بیشتر به منزله تفکر و اندیشه منطقى بوده است. در این طرز تلقى، عقلانیت بیشتر به منزله تفکر عقلانى مبتنى بر خدامدارى ـ که در نهایت بر انسانمدارى مبتنى خواهد شد ـ به کار رفته است.
حکمت
لغتنامه دهخدا حکمت را دانایی، علم، دانشمندی، عرفان و معرفت معنا کرده است. سرانجام اینکه، در كاربردهای لغوی واژه حكمت، استواری و منع از نقص و خلل و تباهی مأخوذ و مقصود است. چنانكه لجام اسب را «حُكَمَه» گویند، زیرا اسب را از سركشی و حركتهای ناموزون باز میدارد، شارع را بدان جهت مولی و حاكم گویند كه مكلف را از انجام كارهای ناروا باز میدارد. قاضی را بدان جهت حاكم گویند كه از ضایع شدن حق افراد و تعدی به حقوق دیگران جلوگیری میكند. بنابراین، كلمه حكمت ملازم با خللناپذیری، استواری و استحكام است، خواه مربوط به علم باشد و خواه مربوط به عمل.
- در خصوص حکمت میبایست با سلسه مراتب پیش رفت تا آنچه در سطور بالا ذکر شد به احسن ارتباط ایجاد شود و در این خصوص ابتدا باید در مورد عقلانیت گفت که عقلانیت فرمول پیشرفت است پس پرداختن به آن، پرداختن به پیشرفت است. عقلانیت برخاسته از زندگی است و نوع زندگی، نوع عقلانیت را تعیین میکند زندگی که پویایی و حرکت است دارای تولیدات نرمافزاری بسیاری است که عقلانیت یکی از آنهاست و عقلانیت، روششناسی زندگی است.
- عقلانیت از ترکیب دانشهای موجود در یک فرهنگ به وجود میآید؛ یعنی دانشهای موجود در یک فرهنگ با هم ترکیب میشود و از آن روششناسی زندگی استخراج میشود یعنی نوع ترکیب دانشها و وزنبخشی به دانشها در آن نظام ترکیبی نوع عقلانیت را تعیین میکند. اینکه چقدر به دانشهای احساسی اهمیت داده میشود مثل هنر و ادبیات و چقدر به دانشهای عقلی و انتزاعی اعتبار داده میشود مثل فلسفه و منطق و علم کلام، عقلانیت متفاوت خواهد بود.
- عقلانیت براساس فلسفه شکل میگیرد فلسفهای که از زبان استخراج میشود براساس اسطورههای زبانی بنا میشود و سعی میشود براساس زبان و اسطوره یک نوع چارچوب استخراج شود که این چارچوب، هویت ملی را میسازد و فلسفه نرمافزار هویت ملی است و برای رشد هویت ملی و پیشرفت، عقلانیت را به وجود میآورد.
- عقلانیت غربی براساس فلسفههای ملی در کشورهای غربی به وجود آمدند. فلسفههایی که ریشه در زبانهای ملی آنها دارد و این زمانی بوده که هویتهای ملی در اروپا برای نخستین بار به وجود آمد و این هویت براساس زبانهای قومی شکل گرفت و این فلسفهها در مقابل دین مسیحی بود که تمامی اروپا را در سیطره خود داشت و با عرفانمحوری خود سعی در گسترش فرا مرزی داشت. عرفان مسیحی که دوره قرون وسطی را در سیطره دانش خود داشت، سعی داشت براساس احساسگرایی که به ایمانگرایی شهرت داشت اروپای آن روز را شکل دهد.
- عرفان ضد زبان است. عرفان براساس معنا ایجاد میشود و معنا فقط یک صیرورت محض است که در آن همدلی که براساس احساس بنا میشود. به همین منوال بر همزبانی که اساس عقلانیت است ترجیح داده میشود و اساس عقلانیت مفهوم است نه معنا؛ پس اگر معنا نتواند به قالب مفهوم در آید نمیتواند به عقلانیت عمومی تبدیل شود و ضد عقلانیت عمل خواهد کرد پس به وسیله حرکتهای وارداتی مورد حمله واقع خواهد شد که مردم برای تشکیل عقلانیت عمومی خود آن را اقتباس خواهند کرد.
- تاریخ غرب به دو قسمت قرون وسطی یعنی قرون غیرعقلانیتی و قرن جدید یا قرون عقلانیتی ترسیم شد و عرفان قرون وسطی ضد عقلانیت و فلسفه قرون جدید طرفدار عقلانیت. پس برای رشد و پیشرفت باید راه ملیگرایی در پیش گرفت و دولتهای ملی یعنی دولتهای عقلانیت در جهان جدید که بر مبنای آن باید فلسفه را خلق کرد و مذهب که براساس ایمان بنا میشود و معنا پس غیرعقلانی و ضد پیشرفت است!؟
- مطالعه تطبیقی ایران و غرب در قرون جدید میتواند نکتههای مهم تاریخ عقلانیت را در ایران ترسیم کند. آغاز حکومت صفویه با آغاز حکومتهای ملیگرا در غرب همراه بوده است. در زمان ثبات قدرت آن دوره شاهنشاهی شاه عباس، عرفان هندی در قالب تصوف ایرانی با یک نوع مکتب تجربهگرایی غربی یا حسگرایی مسیحی همراه شد که مکتب اخباری از آن به وجود آمد و این حسگرایی معرفتی سبب رانده شدن عقلانیت از ایران و موجب نزول و سقوط نظام صفوی شد.
- ساختار مکتب ضد عقلانیتی اخباریگری و عرفانی بود که بر رجای صرف تکیه میکرد که یک نوع خودشیفتگی انسانی را ترویج میکرد پس گناهمحوری رواج مییابد؛ به همین دلیل بعد از ظهور مکتب اخباریگری، فساد عمومی رواج یافت و ساختار اجتماعی صفویه را نابود کرد و ساختار سیاسی نیز فرو ریخت و با یک حمله نظامی خارجی زوال یافت. ساختار اجتماعی با نوعی احساسگرایی که قطببندی اجتماعی را شدید میکرد، نابود شد و خشونتورزی نسبت به گروههای اجتماعی رقیب اوج گرفت؛ به گونهای که کسانی که با اخباریگری مخالف بودند تا حد مرگ تهدید میشدند و حتی قبر آنها در معرض تهدید بود.
- با ظهور مکتب عقلگرای غربی عقلگرایی در دوران ثباتیابی حکومت قاجار یعنی فتحعلی شاه در قالب اصولگرایی بر اخباریگری عرفانی پیروز شد و این پیروزی در مشروطیت تجلی پیدا کرد و اولین طرفدار مشروطه شدند و فقها مخالف مشروطه شدند. پس یک نوع تقابل عقلانیت اصولی با عقلانیت فقهی به وجود آمد.
- بعد از مشروطیت عقلانیت مبتنی بر فلسفه وارد شد و اساس آن نیز ضدیت با معنویت به معنای تام آن بود که با ملیگرایی ایران رقم خورد و با یک برش تاریخی انجام و یک انقطاع تاریخی ترسیم شد و مدارس قدیم در مقابل مدارس جدید، قرار گرفتند و روز به روز بر مدارس قدیمه فشار آورده شد تا آنکه بسیاری تعطیل و تبدیل به انباری و... گشتند و طلاب و علما به کارگری و بازار مشغول شدند و عدهای نیز بازار کار دولتی شبه مدرن شدند. ولی از این میان بود که حوزه علمیه قم به عنوان نتیجه این تضادهای برخاسته از حوزه نجف به وجود آمد که بنیانگذار حکمت جامع فقهی فلسفه و عرفانی شد و به نوعی عقلانیت جدید اسلامی به وجود آمد.
- مبانی حکمت جدید که منجر به یک تحول ساختاری بزرگ یعنی انقلاب اسلامی شد نه رجا(طمع) تنها بود که در عرفان غربی تجلی مییافت و سبب یک خودمحوری بود و سبب به وجود آمدن مکتب اخباریگری و یک مسیحیتگرایی بود و نه خوف که در فلسفه تجلی مییافت و براساس آن انسان گرگ انسان دیگر است و با فردگرایی رقیبگونه به جامعه پا میگذاشت که یک نوع یهودیسم بود بلکه با مبنای عقلانیت اسلامی یعنی خوف و رجا به میدان میآمد. یعنی فقه و عرفان که یک نوع سنتز تاریخی بیسابقه بود.(فیاض، پایگاه اطلاعرسانی حوزه)
نتیجه
همانطور که دیدیم، از جمله مباحثی که در طول قرون مختلف همواره از آن بحث شده و محل مناقشه بوده است به موضوع عقلانیت و موارد پیرامون آن چرخیده است. در جایی که حتی عدهای اتفاقات رخ داده امروز در دنیا را حاصل از وجود مباحث عقلانیتی دانستهاند.
اما چرا با گذشت این سالها همچنان در تعیین مصداق و معنای واحد مشکل هست؟ مگر غیر از این است که جامعه مدرن امروز خود را مدیون این نظریات میداند. در عین حال با بدبینی به التقاط بین هر بحثی با عقلانیت واکنش نشان میدهند. اگرچه شاید بیخبر باشند که غیرمستقیم تحت تأثیرند. ولیکن چرا به دنبال مبرا دانستن عقلانیت از ارتباط با سایر مباحث هستند؟! چالشی است که به نظر میرسد امروز از جمله همان موضوعاتی است که سرچشمه این التهابات را در فضای جامعه بینالمللی سبب شده است.
البته آن سوی داستان نیز وجود دارد. در جایی که افراط در دنبال کردن قسمتی دیگر موضوع، مسبب عدم توسعه و به دنبال آن افزون شدن مشکلاتی میشود که حتی شکلگیری تناقضات، حاصل آن مونولوگهاست که در قرن بیستویکم تعجب و بعد تأسف را همراه خود دارد. نتایج این تفکرات افراطی و استمرار در اندیشهای است که ابن سینا در 370 هجری قمری توانسته پیوند حسنهای را ایجاد کند که حتی دنیای سیاست را متأثر از خود کند.
این تأثیر محدود به فضای خاصی نشد؛ چراکه ابنسینا در اندیشمندان پس از خود، اعم از موافق و مخالف تأثیرات گستردهای داشت. به گونهای که حتی فلسفه وی در قرون وسطای مسیحیت تأثیر بسیاری گذاشت و آرای وی برای نحله فیلسوفانه ارسطویی مسیحیت دارای اهمیت بسیاری بود.
بنابراین، هراسی که همواره از آن به عنوان چتری برای ضمانت اجرا از گذشته تا به امروز در اغلب کشورهای اسلامی وجود داشته و دارد، میتواند جهتی مخالف نیت نظریاتی باشد که ابن سینا در شرایط دشوار سیاسی زمان خود توانست بر آن فائق آید.
جالب است بدانیم که حوزه فلسفه که در جایگاهها و در مناطق مختلف برداشتهای زیادی را در خود مستتر کرده است، نزد مخالفان فلسفی ابن سینا همچون موافقانش، توجه زیادی به اصول نظری و معرفتی ایجاد کرده و در نظریهها و آثارشان استفاده نیز شده است.