قتل جانسوز الهه حسیننژاد، فراتر از یک رویداد فردی، پژواکی است از گسستهای روانی و اجتماعی که در تار و پود زیست جمعی ما رسوخ کرده است. جنایتی به این درجه از خشونت، بدون فروریزی پیوندهای همدلی، تضعیف ارزش حیات انسانی و زوال مسئولیتپذیری اخلاقی، مجال بروز نمییابد. چنین واقعهای نشان میدهد که در برخی لایههای جامعه، نگاه به «دیگری» از ساحت انسانی تهی شده و به ابزاری تقلیل یافته که حذفش بیاهمیت تلقی میشود.
در دل این بافت اجتماعی، انسانهایی شکل میگیرند که احساس تعلق را از دست دادهاند؛ نه امیدی به آینده دارند، نه معنایی برای تداوم زیستن مییابند. تجربههای مکرر طرد، تحقیر و شکست، آنگاه که با نبود مهارتهای تنظیم هیجان و ناتوانی در بازسازی خویشتن همراه شود، به هیجانی خشمآلود و بیمهار میدان بروز میدهد.
در ذهن چنین فردی، زندگی دیگران وزنی ندارد، زیرا زیستن خود او نیز از معنا تهی شده است. خشونت در اینجا برخاسته از هیجان صرف نیست؛ زاده فقدان معنا و حاصل زیستی گسسته از ارزشهای مشترک انسانی است.
فاصله گرفتن از این وضعیت، تنها با اتکا به مجازات و واکنشهای دیرهنگام ممکن نیست. هنگامی که فرد، در جامعهای نابرابر و بیثبات، جایی برای شنیدهشدن، فهمیدهشدن و موفقشدن نمییابد، جهان را به چشم عرصهای میبیند که در آن حذف دیگری، راهی برای اثبات خود است. اگر مهارتهایی چون همدلی، کنترل خشم، گفتوگو و پذیرش ناکامی در خانواده، مدرسه و فضای عمومی آموزش داده نشود، خشونت بدل به واکنشی آموختهشده خواهد شد.
پرسش بنیادین آن است که کدام سازوکارهای اجتماعی، تربیتی و فرهنگی چنین گسستی را رقم زدهاند؟ و چگونه میتوان دوباره حس تعلق، مسئولیت و معنا را در دل جامعه بازآفرید؟ تنها با بازنگری عمیق در این بسترهاست که میتوان امید داشت ریشههای پنهان چنین فجایعی خشک شود، پیش از آنکه بار دیگر بر خاکی دیگر داغی بنشیند.