زندگی همیشه کامل نیست و نمیتوانی انتظار داشته باشی همه آنچه خواسته توست جلوی راهت سبز شود اما میتوانی ببینی که همه چیز بسیار زیباست!
تا به حال توجه کردهای که وقتی حالت خوب است و هیچ دردی در زانوهایت احساس نمیکنی انگار پلههای زیاد مترو به چشمت نمیآید؟ تا به حال توجه کردهای وقتی یک روز صبح با خوشحالی بیدار میشوی و برای خرید میوه به تره بار محل میروی اصلاً کمر دردی احساس نمیکنی و همه میوههای سنگین را به بهترین شکل به یخچال خانه میرسانی؟ تا به حال توجه کردهای وقتی بسیار سردت است اما دلت آغاز یکروز خوب میخواهد بلند میشوی و به پیادهروی میروی و میگویی به به چه هوای خوبی!؟
یا تا به حال توجه کردهای وقتی ابروهای خود را به نشانه اخم گره نمیکنی تصمیمات بهتری میگیری و لبخندی بر لبت مینشیند که انگار خستگیات را در میآورد؟ تا حالا توجه کردهای وقتی ناله نمیکنی انگار شادابتری ؟
نه اشتباه نکن!
من مربی انگیزشی تو نیستم اما این خودِ تو هستی که میچینیاش! لحظه لحظه زندگی همه ما بستگی به حال خودمان دارد و بس! و همه ما این را هم خوب میدانیم و هم بارها تجربهاش کردهایم.
نمی دانم این قصه از شنبه آغاز میکنم را تا به حال هر کدام ازما چندین بار تجربهاش کردهایم...مطمئنم بارها ... و جالبتر اینکه به محض اینکه دو سه روز کاری را انجام میدهیم، روز بعدی وجودمان آن کار را میطلبد و این همانی تکرار عادت است و عادتهایی که ملکه شوند، رفتار ماست.
تمام بهترینهای روزگار و تمام آدمهایی که به وجود و حضورشان در جهان میبالیم و تمام دکتر حسابیها، همین 24 ساعت زمانی را در اختیار دارند که در اختیار من و توست... میبینی؟! برخی آدمها همه چیزشان بهجاست، اما از ما که بپرسی میگوییم سرمان شلوغ است...!
زمانی میتوانی زیبایی زندگی را عمیق درک کنی که با داشتههایت سر ذوق بیایی و ننالی...
میدانی زندگی چیست؟ زندگی یک گوی داغ است که دستت را میسوزاند... روزی شخصی گوی داغ زندگیاش را پیش حکیمی بُرد و به حکیم گفت زندگی من غرق مصائب و مشکلات است و از داغی گوی زندگیام دیگر طاقت ندارم و تاب و تحملم به تَه رسیده است، بریدهام، دیگر نمیتوانم ادامه دهم، زندگی من سراسر غم و اندوه است و مالامالم از درد ... بگو چه کنم؟
حکیم گفتوگویِ داغ زندگیات را به من بده. آن شخص گوی داغی که در دستانش بود و حکایتگر تمام قصهها و غصههای زندگیاش بود را به حکیم سپرد... سپس حکیم او را به اتاقی راهنمایی کرد که پُر بود از گویهای داغ کوچک و بزرگ، به او گفت برو در این اتاق که لبریز از گویهای داغی که مردم هر کدامشان از زندگیشان به من سپردهاند. چون میدانی که بههرحال هر کسی خواهی و نخواهی ناملایماتی در زندگی دارد که اذیتش میکند و اینها را در گوی داغش میدمد بنابراین بهعنوان یک انسان که میخواهی بقیه زندگیات را با مشکلات کمتر و قابل تحملتری ادامه دهی در این اتاق وارد شو و سردترین و کوچکترین گوی را برای ادامه راهت انتخاب کن. – پس از چندین ساعتی که آن شخص همه گویهای چیده شده یا در هم برهم درون اتاق را بررسی کرد و کلی جابهجایشان کرد و گشت وگشت وگشت، بالأخره خنک ترین و کوچکترین گوی زندگی را برداشت و با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و نزد حکیم رسید و گفت من انتخابم را کردم با این گوی کوچکی که در دستانم جا میشود و بهنظرم از همه گویهای دیگر کوچکتر و گرمایش کمتر است میتوانم راحتتر ادامه مسیر دهم و زندگیم را بگذرانم چون فکر میکنم مشکلاتش کمتر و قابل هضمتر است و من از پسش برمیآیم که در دستانم جا شده است و گرمایش هم اذیتکننده نیست... حکیم نگاهی به او کرد و چند دقیقهای سکوت کرد و گفت برو به امان خدا و زندگیت را بساز اما بدان و آگاه باش که گویی که برداشتی و پس از زیر و رو کردنهای زیاد بهقول خودت انتخابش کردهای همانی بود که لحظه آمدنت به من دادی! ... این همان گوی گداخته خودت است که حالا بهنظرت سردترین و کوچکترین میآید...حال که گوشهای از دنیا بر تو چهره گشود و در تقابل با گویهای دیگران قرار گرفتی فهمیدی و دریافتی که گوی گداخته خودت سردترین و کوچکترین است...پس برو و شکر داشتههایت را از یاد مبر...
روزگار و زیباییهایش مرا در خود جای داده است و این منم که بهجای تمرکز کردن روی مقصد، در حال لذت بردن از مسیر زندگیام هستم و میسازمش و پیش میروم... این است راه و رسم روزانهای که مرا بهفکر وا میدارد. حواسم هست!