"کاش میتونستم، از تمام دستفروشان نیازمند پیادهرو خرید میکردم!!"
راستی مگه با خرید من و چند نفر دیگر مشکلات حل میشود یا فقط وجدان خواب آلوده خود را تسکین میبخشم؟!
این جمله و توجیه پس از آن را، که حسرت در آن لبریز بود را، حین و پس از پیادهروی در مسیری کمتر از 500 متر، (میدان امام تا آرامگاه بوعلی)، به کرات با خودم تکرار کردم!
در این ساعت شب نمیدانم هر کدام آن نیازمند آن در چه شرایطی هستند اما یادشان با ذهنم عجین شده است، آن "کودک آدامسفروش" که با صدایی حزین و لرزان از سرما، من را به خرید یک"بسته آدامس" دعوت میکرد!
یا آن "زن لیففروش" که با "بچه خردسالش" کنار گامهای رهگذران، سر در گریبان، منتظر دست سخاوتی بود!
یا آن "جوان خوشصدا" که موسیقی مینواخت و آواز میخواند و کارتنی با چند اسکناس در پیش روی کَرَم رهگذران گذاشته بود!
آن "پیرزن" که ما و رهگذران دیگر را به خرید عروسکهای دستساز خودش تشویق میکرد و چند مورد دیگر...
و اما، اینها بجز آن دستفروشان بساط کرده همیشگی در پیادهرو بودند که از شماره خارجاند!
راستی آن "مرد معتاد" پایان ماجرا در چه حالست؟
آن مردی که به شیشه ماشین میکوبید و پس از پایین زدن شیشه از من خواست؛ 2 هزار تومان برای برطرف کردن خُماریش، به او بدهم!
بله
نمیگفت که مسافر در راه مانده است، و یا کیفش را دزد زده و یا گم کرده!
چون نیاز اجازه سناریوسازی را از او گرفته بود و یا شاید درد عریانتر از این باشد!
با خودم اندیشیدم چقدر افراد نیازمند در این مسیر زیاد شدهاند، به خودم اومدم گفتم لابد چون خیابان پیادهراه توریستی شده و دیگر از ازدحام ماشینها خبری نیست، نیازمندان بیشتر به چشم میآیند.
تصاویر آن مرد کارتنخواب که چند روز قبلتر خبرش در رسانهها آمد، جلوی چشمانم میآید که پاهایش به خاطر سرمازدگی نکروز شده بود و پزشکان برای نجات جان او، بنا بر قطع پاهایش گذاشته بودند!
شاید آن مرد آینده هر کدام از افرادی باشد که من در پیادهراه توریستی دیدم!
* فخرالدین حیدریان