این بار در یکی از روزهای هفته گذشته (چهارشنبه ۲۵مهرماه) برای همراهی یک بیمار آشنا گذارم به بیمارستان مطهری همدان افتاده بود. از تکاپوی شتابآمیز و لحن بیان کارکنان و پرسنل خدمات درمانی در آن میانه روز چنین برمیآمد که بیمارستان شلوغتر از روزهای معمول باشد . بیشتر بیماران و همراه آنان را کسانی تشکیل میدادند که مقابل اتاق پزشک اورژانس در نوبت ایستاده و یا با حال زار روی نیمکتها به حالت درازکش نشسته و سر برشانه همراه خود تکیه داشتند.
خدا نکند در چنین فضای شلوغ و پراضطراب و از بد حادثه خبرنگاری هم باشد و طبق عادت و حس کنجکاوانه خود حرکات و سکنات جمعیت در آن گیر و دار را زیر نظر بگیرد .
شاید اگر هر خبرنگاری در چنین شرایط جای من بود، سوژه خارج از برنامه آن روز را روی وضعیت بود و نبود بیمارستان و تعرفههای درمانی و برخی هزینههای سنگین بستری و جراحی در چنین کلینیک متعلق به بخش خصوصی متمرکز میساخت، اما موضوع خیلی ساده و در عین حال تازه و مهمتر از همه تحسین برانگیزی در چنین محیط شلوغ و غریب که هرکس دنبال رفع و رجوع گرفتاری خود بود، نظر مرا جلب کرد و با 6دانگ حواس جذب چنین صحنه خوشایند و غرورانگیز شدم.
گویا مادری پریشان حال در میانه پیگیری کارهای بیمار همراه خود، دست دختربچه خردسالش را رها کرده و سفارش میکند روی یکی از صندلیها بنشیند و از جایش تکان نخورد تا او به طبقه دوم ساختمان بیمارستان برود و برگردد. مادر میرود و دختر بچه معصوم پس از دقایقی انتظار دچار اضطراب و بیطاقتی شده و در افکار کودکانه خود تصمیم میگیرد مادرش را پیدا کند، شاید در دنیای کوچک و پندارهای بهمبافته کودک، این مادر است که در آن لحظات گم شده است و اوست که باید دنبال مادر گمشدهاش بگردد!.
کودک به سراسیمه میافتد و با پیکری لرزان و نگاههای پریشان هرسایه و هر صدای گنگی را به نشانه خبری از مادر گمشده از ذهن کوچک خود میگذارند، غافل از اینکه 2تن از کارکنان و انتظامات بیمارستان کودک را زیر نظر دارند و به دلجویی از او اقدام میکنند و سراغی از مادر میگیرند تا کودک را به صاحبش برسانند، اما دخترک همچنان بیتاب و بیقرار است و به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهد و شاید هم آنقدر دچار سردرگمی و هراس است که قادر به تکلم نیست. دخترک در چنین احوال سعی میکند به گوشهای پناه ببرد یا از آن مهلکه فرار کند تا بلکه در تنهایی غمانگیز خویش راهی به وصال مادر گمشده! جستوجو کند.
اما این پایان ماجرا نیست و نگاه دخترک به در خروجی بیمارستان میافتد و چشمان سیاه و زیبای او با تلألو نوری که از بیرون میتابد میدرخشد، اما بچه است و نمیداند که هر نوری به نشانه پایان تاریکیها نیست و هر ستاره درخشانی، ستاره سحر نمیباشد و ممکن است همان ستاره کاروان کشی که در قصههای قدیمی شنیدهایم باشد!. معلوم نیست در اندیشه مغشوش دخترک چه میگذرد، اما بازهم این یکی از پرسنل انتظامات هوشیار و خوش قلب و خوش سیمای بیمارستان است که فکر دخترک را خوانده است و با هماهنگی همکاران خود مقابل در خروجی میایستد و قصد دارد بدون اینکه دخترک را بترساند و یا بپرسد، مانع خروج خطرناک او از بیمارستان باشد. بهطورقطع چنین واکنش و اقدام خداپسندانه از جانب پرسنل بیمارستان در میانه آن همه شلوغی و رفت وآمد، احساس مسئولیتی توان با حس انسانیت و نوعدوستی است که امنیتآفرین خواهد بود و در جای خود قابل تأمل و تقدیر میباشد.
او، آن جوان فرم پوش و آماده بهخدمت برایم گفت که همکارانش طبقه به طبقه و اتاق به اتاق بیمارستان را دنبال مادر دخترک هستند و او را که درگیر کارهای بیمار همراهش میباشد، خواهند یافت و دخترک تنها راه شده را از پیله پریشانی و اضطراب رها خواهند ساخت.