همهمه و شلوغی مردم و حجم ترددهای بالا، مغازههای رنگ وارنگ، بوی انواع ادویه و صفحه رنگین میوه و سبزیجات، صدای فروشندههای دورهگرد و برخی از کاسبان ثابت به تو میگوید در دل بازار قدیمی شهر همدان ایستادهای!
سبزه میدان، سرگذر، راسته ذغالیها، نخودبریزها، صابونیها، صحاف خانه و دباغ خانه یا اصلاً راسته بازار مسگران و کفشدوزخانه فرقی ندارد در تمام این راسته بازارها میتوانی پیدایشان کنی، اغلب دستانی پینه بسته دارند و تنها مکالمه مشترکشان با شما این است: خانم؟ آقا نگیره بهت. چرخیها و گاری به دستانی که به دنبال خرج زندگی تمام راسته بازارهای همدان را میچرخند و خیلیهایشان با اینکه سن و سال بالایی دارند، اما سختی را به جان میخرند و از این گوشه بازار به آن گوشه بازار بارها را حمل میکنند.
حاج مرتضی از اهالی قدیمی راسته نخودبریزهای همدان است و میگوید: چرخیها یک زمانی برای خودشان رونقی داشتند، قبلترها که مثل امروز نبود همه خودرو داشته باشند و این بود که گاریها به داد مردم میرسیدند، اما حالا در این دوره و زمانه دیگر حتی نان شب را به زور در میآورند.
او میگوید: اگر چشمی در بازار بچرخانی متوجه میشوی که دیگر بیشترشان سن و سالدار شدند و به سختی میتوانند بار جابهجا کنند به همین دلیل کسانی که جوان و قبراقتر هستند، بار بیشتری حمل میکنند و پول بیشتری هم میگیرند.
نصرت یکی از همین باربران است، پیرمردی پا به سن گذاشته که با کمری خمیده، با گاری که رویش را گونی سفیدرنگی کشیده است در بازار بار جابهجا میکند، بیان میکند: زمانی در این راسته برو بیایی داشته، اما الان دیگر توان کار کردن ندارد برای همین خیلی از شبها بدون درآمدی گاریاش را جمع میکند و راهی خانه میشود.
او ادامه میدهد: 4 دختر و 2 پسر دارم که تنها 2 تا از دخترهایم مجرد هستند و همه را هر طور که بود با آبروداری از خانه بیرون آوردم، اما خجالتزده این 2 دختر هستم.
حسین متولد 1330 است و آنطور که خودش میگوید اهل ازندریان یکی از روستاهای شهرستان ملایر است، میگوید: بعد از ازدواجش از روستایشان بیرون زده به هدف کار، برای همین از آن سالها تا به امروز در همدان کارگری میکند.
او ادامه میدهد: فقر و نداری موجب شد در این شغل بمانم، دستم خالی بود و جایی هم کاری سراغ نداشتم برای همین با هزار بدبختی یک گاری خریدم و الان سالهاست گاریچی بازارم، بار میبرم، بار مییارم و خلاصه خرجی خانوادهام را هر طور که هست درمیآورم.
حسین میافزاید: من هر روز ساعت ۷ و نیم صبح از انتهای اسلامشهر به اینجا میآیم و تا ساعت 7 و 8 هم توی بازارم، من ۶ بچه دارم و نه بیمهای دارم و نه هیچ شغل دیگری و هرچه کار کردم برای بچههایم خرج کردم، اما خوشحالم که با همین شغل توانستم 2 تا از بچههایم را دانشگاه بفرستم تا شاید برای خودشان کسی شوند.
رسول هم که به چهارچرخش تکیه داده و دستش زیر چانه است، بیحوصله به نظر میرسد، او هم گلایه دارد و میگوید: دیگر نه پا و کمر بلند کردن و کشیدن بار سنگین را داریم نه حوصله این که از این و اون فحش بخوریم، گوشمان کر است از صدای خودروهایی که وسط بازار دستشان را تا جایی که جان دارد روی بوق خودروهایشان برای ما فشار میدهند که هووووو یارو بکش کنار!
او میافزاید: گاهی روزا روی بازگشت به خانه را ندارم از بس که کل روز هرچی دویدم نتوانستم باری گیر بیارم که جابهجا کنم، الان دیگه همه اعیونی شدن با خودرو میان خرید!
از بازار که بیرون میزدم دائم با خودم فکر میکردم چرخ زندگی این گاریها که بیتفاوت از کنارشون رد میشیم چطور دوام آورده در این بلوشو بیپولی که هنوز نان سفرههایشان به آن وابسته است و چیزی جز روزی حلال در ذهنم نقش نبست!
متأسفانه برخی از شغلها زیر پوست این شهر عمرشان به سر آمده و مسئولان خم هم به ابرو ندارند که قرار است زندگی این قشر از افراد جامعه چگونه بگذرد، چه رسد به برنامه و تدبیر!