جنگ به پایان نرسیده است همان گونه که اُحُد نیمهای پنهان داشت. مبادا غنیمت، هزیمت ما را رقم بزند و زرق و برق سالهای آرامش، چشمهای نافذمان را کور کنند! مگر نه اینکه از قبیله ایمانیم و عهد بستهایم که تا پای جان میمانیم!
صدای زمزمه میآید؛ صدای عزم وصال، در نقطهای از زمین، حتی نهالها هم دست بلند کردهاند و ستاره میچینند. معنویت، چه موسیقی هماهنگی شده است با صدای رژه نظامیانی جان بر کف!
صدای ندبه میآید؛ صدای دعای کمیل، دعای سمات و حتی صدای لبخندها و بغضها را هم میتوان شنید که با احساسی بلندتر از نعره گلوله، فریاد برآورده است.
عرق و خون، از رستنگاه مو تا چانه را میشوید و گاهی گلولهای سربی را مسح میکشد.
مسافران خورشید کوچههای خاکی را پشت سر گذاشتند و جادههای افلاک را نشانمان دادند. وجودشان با خمیازههای مردد، نسبتی نداشت چرا که از نسل سپیده بودند. مسافران خورشید و روشنی، اینچنین به بیداریمان خواندند. چون بارانی بهاری، دستمان را گرفتند و با پنجرههای آگاهی، آشتیمان دادند. به ایستادنمان توصیه کردند و با کاروان شقایقها ناپدید شدند.
شهدا رفتند تا ما ماندن را دریابیم. فلسفه خون شهید، جز پیام روشن حرکت نیست حال آنکه خیابانهاى غبار گرفته و بازارهاى مسخ شده در هیاهوى نان، سالیانى است حقیقت ایمان را به حراج گذاشته است.
جنگ است؛ اما در نهایت، این دستهای بلندند که در آن گیر و دار، آسمان را تشنه زمین کردهاند و پیروزی را به وضوح رقم میزنند. دعا، خاکریز به خاکریز تا آسمان، چون نردبان ایستاده است و صدای زمزمه میآید:
الله اکبر
لا اِلهَ اِلاّ اللّه
تیک تاک
ناگهان تیک تاک ساعت، این صدای نازک ابریشمی را قطع میکند. پس روز و شبهامان در این سوی زمان بسته به نخی که ادامهاش در آن سوی روشن است، معلقند.
باید ادامه بدهیم و فاصلهها را به هم بزنیم و این عقربههای زهرآلود فراموشی را بشکنیم.
آهای موسیقیهای ناهنجار، کمی سکوت!
صدای زمزمه میخواهیم؛
صدای بغض کمیل
صدای شور صبح دعا.