فروش فروشنده از مرز 12میلیارد گذشته و من هم تا الان دو بار این فیلم را دیدم و هر دو بار هم حال کردم.
اساساً حس میکنم بیشتر چیزها را نهایتاً برای فروش و تبلیغات و اهداف اقتصادی میسازند، مثل تمام سایتها و خبرگزاریها و تلویزیونها و تمام فیلمها و خیلی چیزهای دیگر ....
همینطور حس میکنم تمام آدمها هم در زندگی فقط به دنبال پولاند و اگر ببینند که به پول نمیرسند، برای خودشان اهداف دیگری میچینند.
بنابراین کلاً نگاه سیاهی نسبت به همه چيز پیدا کردم.
در میان این همه سیاهیهای ذهنم، دیشب مصطفی رحماندوست به خوابم آمد، در حالی که یک خوشه انگور در دست گرفته بود و مدام میچرخاند و نگاهش میکرد. گفتم: صد دانه یاقوت دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته... رحماندوست نگاهی انداخت و گفت: احیاناً فکر نمیکنی صد دانه یاقوت، انار بود و اینها انگور هستند! من هم اصلاً کم نیاوردم و گفتم: آقای رحماندوست صدانه دانه یاقوت شما، برای ما به معنی تمام میوههاست... استاد خندید و گفت: حالا نمیخواد ماست مالی کنی یعنی خیار هم صد دانه یاقوت است؟! گفتم آقای رحماندوست، خودمانیم، کسی اینجا نیست، الان هم که توی عالم خواب هستیم ولی الان همه چیز پولی شده، هیچ چیزی لذت و زیبایی قدیم را ندارد. گفت: توی خواب داری انتقاد میکنی و حرف سیاسی و انتقادی و اینجور چیزها میزنی؟ گفتم پس چه کار کنم؟ رحماندوست انگور را به من داد و گفت: بیا اینها را بخور و در خوابت خوش باش! انگور را از او گرفتم و مشغول خوردن شدم اما هیچ مزهای نداشت، گفتم اینها که بیمزهاند استاد.. آقا مصطفی اخمی کرد و انگور را ازم گرفت و چند دانهاش را خودش خورد و گفت اینها بسیار خوشمزهاند، انگار ایراد از خودت است.
دوباره انگور را پس گرفتم و شروع به خوردن کردم، سپس رحماندوست هم از آنجا رفت و من چند خوشه دیگر انگور خوردم اما هیچ مزهای حس نکردم. آخرش هم در خواب، خوابم برد و از خواب بیدار شدم و هیچ چیزی از خوابم نفهمیدم، بجز اینکه شاید دل ما دل نیست وگرنه انگور همان انگور بود و یاقوت همان یاقوت اما رحماندوست طعمش را فهمید و من نه!