دیشب خوابی عجیب دیدم، در خواب تبدیل به آدم دیگری شده بودم و خیلی احساس موفقیت داشتم، سوار بر خودرویی طویل و سیاهرنگ که در آن انواع و اقسام امکانات رفاهی و اطعمه و اشربه وجود داشت، داشتم خیابانهای پر از رنگ و نور شهر را تماشا میکردم و نمیدانم چطور بود که خیابانها آسفالتی تمیز و بدون چالهچوله داشت، غرق در این فکر بودم که چقدر نهضت آسفالت شهرداری موفقیتآمیز بوده و ما هی بیخود گیر دادیم به این بندگان خدا، که راننده خودروی لاکچریام گفت: «قربان رسیدیم منزلتان»، اینجای خواب نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم چون خانهای به هیبت یک کاخ سفید مقابلم ظاهرشده بود، پیاده شدم و دیدم از ورودی خانه که کمی تاریک بود تا یکی از اتاقها، ردیفی از شمع چیده شده و تمام مسیر به گلهای سرخ پرپر شده مزین است، در عوالم رؤیا حس میکردم یک جای کار میلنگد اما راستش تجاهلالعارف کردم و گفتم: «به درک که خواب است حالا یک بار شانس در خانه ما را زده و قرار شده حالی ببریم به کسی چه مربوط»، با این حال افکارم حتی در خواب هم رهایم نمیکرد، داشتم فکر میکردم حالا با این خانه قصرمانند چقدر برایم مالیات میبرند؟ نکند مشمول طرح «از کجا آوردهای؟» شوم، اگر سراغم بیایند چطور قانون را دور بزنم که اثبات کنم این خانه را با وام «طرح ملی مسکن» خریدهام؟! نکند یارانهام را قطع کنند؟
در همین افکار بودم که به ورودی اتاق رسیدم، چشمتان روز بد نبیند، خدا هیچ مسلمانی را گرفتار خُطوات شیطان نکند، دور از جان شما، با عرض معذرت، من خود به چشم خویشتن دیدم که پریروی در آینه مشغول مشاطه جمال بود، راستش در خواب گشت ارشاد درونم به خودم گیر داد اما شیطان رجیم در گوشم زمزمه میکرد ».
با این حال نمیدانم چرا مرتباً صحنههای دادگاه شهردار سابق تهران از مقابل چشمم میگذشت، خلاصه ما گیر ندادیم شما هم گیر ندهید، خواب که استنطاق ندارد برادر من، به سمت تخت رفتم و چند باری بالا و پایین پریدم و لحاف ابریشمین را روی خود کشیدم و از نرمی تخت حسابی کیفور شدم که ناگهان بوی بسیار بدی مشامم را آزرد، رو به آن خانوم خیلی زیبا و وجیه کردم و گفتم مادام جان! اگر اشتباهی رخ نداده، لطف بفرمایید پنجرهای را باز کنید که این بوی بد عیش ما را منقص نکند، چشمتان روز بد نبیند وقتی خانوم از پشت آینه به سمتم برگشت چنان نگاه خشمناکی به من کرد که تنم لرزید و بهیکباره رگباری از کلمات نامفهوم بر سرم باریدن گرفت که فقط 2 کلمه «جانی» و «پوپ» را از آن فهمیدم، خانوم به سمت آشپزخانه رفت و در همان حال من از کلمه «پوپ» یاد «پیپی» افتادم و لحاف را کنار زدم و چشم شما روز بد نبیند دیدم هیچ تپه دریده و ندیدهای باقی نمانده، به بخت کج خود لعنت فرستادم که سناریونویس ذهنم حتی نمیتواند دمی ما را به حال خود بگذارد و یک پایان خوش و غیرمستراحی برای فیلمنامه خوابم بنویسد، گلاب به روتون، با لباسهایی به غایت بویناک و به گند کشیده از تختخواب بیرون آمدم و بهیکباره در آینه چشمم به خودم افتاد، یاللعجب اینکه «جانی دپ» است، دیگر پایان کار دستم آمد، اگر من «جانی دپ» شدهام یعنی آن بانوی محترمه همسر پنجم «جانی» یعنی بنده سرکار خانم مکرمه «آمبر هرد» است، یکلحظه تمام سکانسهای مرتبط با دوستعلیخان در سریال «دایی جان ناپلئون» و بلایی که عزیزالسلطنه بر سر او آورد از مقابل چشمانم گذشت، خانوم با چاقویی بزرگ از آشپرخانه بیرون آمد و من دیگر رسماً داشتم خودم را میزدم که از این کابوس کوفتی بیدار شوم.
بااینحال به هر بدبختی بود چند کلمه انگلیسی که در ذهنم مانده بود را با لکنت تکرار کردم،... «نو ، نو، میسیز هِرد، پلیذ، آیم نات جانی، آی اَم ایرانی، زن و بچهدار، به امامزاده عبدا... قسم مَه اشتباهی آمدم میانهای ویلان مانده ... وان دقیقه پلیذ»، خلاصه کنم که در آن احوالات که برای بقای نفس و نسل تلاش میکردم با خدا عهد بستم و نذر و نیازی کردم و حتما کار خود خدا بود که سرانجام خیس عرق از خواب بیدار شدم، خدا رحم کرد، الان هم که نیمهشب است بیدار نشستم و اینها را نوشتم که به شما هم توصیه کنم همیشه حتی در خواب مسائل اخلاقی را رعایت کنید، حتی در عالم رویا هم اینجور جاها نرید، فردا دست زن و بچه را میگیرم و میروم نذر خودم را ادا میکنم، خدایا شکرت، خدایا غلط کردم.