قدم زدن در جاده‌های تباهی همدان پیام
 
 
پنجشنبه - 13 بهمن 1401 - شماره 4521
 
امروز : شنبه ، 29 ارديبهشت 1403

Today : Sat, May 18, 2024




ارتباط با سرویس ها - پذیرش آگهی * شعار سال ۱۴۰۳ جهش تولید با مشارکت مردم
ورود کاربران


عکس چاپخانه
logo-samandehi
 
کد مطلب:  54308 تاریخ انتشار:  1393-09-23 - 05:45 تعداد بازدید:  237
ارسال به دوستان
نسخه چاپی

داستان دردناک دختر 16 ساله که از خانه فرار کرد و به قبرستان پناه برد
قدم زدن در جاده‌های تباهی

حوادث

 از خانه فرار کرد در حالی که نمی‌دانست چه مقصدی دارد، در خیابان می‌دوید و از ترس دائم پشت سرش را نگاه می‌کرد، نکند کسی دنبالش کرده باشد، آنقدر دوید تا کم‌کم خسته شد، پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشتند، وارد کوچه‌ای خلوت شد، نفس نفس می‌زد از کنار دیوار خیابان را نگاه می‌كرد، خیالش راحت شده بود که کسی تعقیبش نمی‌کند.
 هوا رو به تاریکی و سوز در حال وزیدن بود، دختر 16 ساله نمی‌دانست کجا باید برود و چکار باید بکند، در کنار تمامی این مشکلاتش، گرسنگی امانش را بریده بود، نه پولی داشت که نانی بخرد و نه جرأتی که بتواند دزدی کند و شکمش را سیر کند.
 مجبور شد کنار خیابان و سطل‌های زباله دنبال غذا بگردد، آنقدر نگاهش به زمین بود که نفهمید به نزدیکی قبرستانی در یکی از شهرستان‌های غرب کشور رسیده است. معلوم نبود در ذهنش چه می‌گذشت ولی تصمیم گرفت شب را در قبرستان بگذراند.
زمین سرد بود و دختر 16 ساله هم نه پتویی داشت و نه زیراندازی که بتواند شب را به راحتی سر بر بالین بگذارد، سرانجام کارتن مقوایی پیدا کرد، دور خودش پیچید و پس از چند دقیقه از شدت خستگی به خواب رفت.
 قبل از طلوع آفتاب از ترس بیدار شد، دور و اطرافش را نگاه می‌کرد و هر لحظه منتظر ارواحی بود که بیاید و او را قبض روح کنند، ولی فقط صدای بادی در قبرستان حکم فرمایی می‌کرد که لابه‌لای درختان می‌پیچید و قبرهایی که خاک رویشان را گرفته بود.
 تا زمان طلوع خورشید دیگر خواب به چشمش نیامد، صبح که شد به راه افتاد بین خیابان‌ها تا لقمه نانی پیدا کند و بخورد، ولی چیزی نیافت تا اینکه به نانوایی التماس کرد که قرص نانی به او بدهد و به این طریق کمی گرسنگی‌اش را برطرف کرد.
 ساعت‌ها در خیابان‌ها قدم می‌زد و دیشب را در ذهنش مرور می‌کرد که چطور با قابلمه بر سر نامادری‌اش که در حال کتک زدن برادر کوچکتر بود، زد و به یاد می‌آورد، خون از سر آن زن (نامادری) جاری شد و او به زمین افتاد و دیگر تکان نخورد.
 از سویی به خاطرش می‌آمد که پس از طلاق پدر و مادرش، نامادری‌اش چه بلاهایی سر آنها آورده و هر شب از پدرش می‌خواست، تا او و برادرش را از خانه بیرون کند، چراکه از آنها خوشش نمی‌آمد.
 اما با تمام این فکرها نمی‌خواست نامادری‌اش بمیرد و او به عنوان قاتل به زندان روانه شود و روز شمار چوبه‌دار باشد تا جانش به آسمان پر بکشد، به خاطر همین، هر لحظه برای سلامتی نامادری‌اش دعا می‌کرد و بی‌خبر بود از اینکه او از بیمارستان مرخص و الان در خانه است.
 در همین فکرها بود که با شنیدن صدای اذان متوجه تاریک شدن هوا شد، جایی را برای خوابیدن نداشت، مجبور شد دوباره به همان قبرستان بازگردد. دختر 16 ساله به قبرستان رسید و در حال درست کردن جای خوابش بود که با صدای پسری بازگشت، اول فکر کرد مزاحم است، مثل همان چند نفری که در طول روز برایش مشکلاتی را به وجود آورده بودند، خواست فرار کند ولی وقتی نگاهش به صورت پسر افتاد، دید که سنش زیاد نیست و تقریباً هم سن و سال هستند.
پسر جوان اسمش را پرسید و اینکه از کجا آمده و آنجا چه می‌کند، دختر فراری هم همه چیز را برایش تعریف کرد، از اینکه زندگی خوبی داشتند که مادرش متوجه شد پدرش با زن دیگری ازدواج کرده است، به خاطر همین درخواست طلاق داد و دایی و پدربزرگش هم دائم پدرش را تهدید می‌کردند که اگر پدرم، مادرم را طلاق ندهد، او را خواهند کشت و به خاطر همین، پدرم راضی به طلاق مادرم شد و سپس نامادری‌ام به خانه آمد و از همان روز اول ضرب و شتم‌هایش شروع شد...
ساعت‌ها با هم درد و دل کردند و پسر هم از زندگی‌اش گفت از اینکه مادر و پدرش از یکدیگر طلاق گرفته‌اند و الان با پدرش زندگی می‌کند و مادرش به روستا نزد پدرش رفته است.
سرانجام پسر به دختر 16 ساله گفت که پدرش چند روزی از شهر رفته است و او می‌تواند برای مدتی پیش او بماند. پسر به دختر جوان گفت: ما در خانه همه چیز برای خوردن داریم و رختواب گرمی نیز برای خوابیدن وجود دارد.
دختر که دیگر نمی‌خواست مثل شب گذشته اذیت شود و تا صبح صد بار بميرد و زنده شود، قبول کرد تا با پسر نوجوان برود. همانطور که پسر نوجوان گفته بود، در خانه‌شان همه چیز بود و به جز آنها نیز هیچ‌کسی نبود، دختر کمی خیالش راحت شد.
 در نیمه‌های شب با دیدن برنامه‌های ماهواره دختر و پسر با یکدیگر رابطه نامشروع برقرار کردند و سپس دختر جوان که متوجه تباهی زندگی‌اش شده بود، از خانه آن پسر فرار کرد و به پیش یکی از اقوامشان رفت. تقریباً 2 ماه را در آنجا سپری کرد تا اینکه دچار حالت تهوع شد و وقتی به پزشک مراجعه کرد، فهمید که باردار است.
 دختر 16 ساله می‌گفت: «به مادرم اطلاع دادند که چه بلایی سرم آمده است، او نیز سریع خودش را پیش من رساند و در حالی که اشک می‌ریخت مرا در آغوش گرفت، ولی حیف چون زندگی من را به تباهی کشیده بود و من قربانی اشتباه پدرم، غرور و حماقت‌های مادرم شده بودم.»


بازگشت
نظرات بینندگان :
نظر شما :
   
نام*
ایمیل* ایمیل محفوظ می باشد
نظر*
کد امنیتی*
کد امنیتی

 
 
 
گزارش گزارش ویژه یادداشت تحلیل سرمقاله ضمیمه(پیام_آدینه) دانلود
صفحه نخست آخرین اخبار درباره ما ارتباط با ما  پیوندها ویژه_نامه راهنما
نشر و نقل مطالب فقط با ذکر نام روزنامه همدان پیام بلامانع است.

 
روزنامه همدان پیام ( اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي، سياسي، ورزشی )
صاحب امتياز و مدير مسئول: نصرت ا... طاقتي احسن  -  سردبير: يدا... طاقتي احسن
نشاني: همدان، خيابان شريعتي، ابتداي خيابان مهديه، ساختمان پيام
تلفن: 38264433 (081)  -  فکس: 38279013 (081)  -  سازمان نیازمندی: 38264400 (081)  - ايميل: info@hamedanpayam.com