هرروز دور ایستگاه عباسآباد در جمع کارگران میبینمش، گاهی با بیل و کلنگ است،گاهی با کیسه گونی.
گرما و سرما برایش فرقی ندارد با وجود آن که از سن بازنشستگیاش گذشته است اما همچنان کارگر است. گاهی ساعتها منتظر میماند تا کارفرمایی به سراغش بیاید و او را برای کارگری ببرد.
کمی آنطرفتر چند نفر از کارگران با رنج سنی متفاوتی را دیدم که آن جا منتظر ایستاده بودند تا شاید کسی آنها را برای انجام کاری روزمزد با خود ببرد. دیدن آنها چیزی عجیبی نبود، چون درجاهای مختلف و تعیینشدهای در سطح شهر میشود کارگرانی را مشاهده کرد که منتظر کارفرمایان عبوری هستند.
اینکه یک نفر برای پیدا شدن کار روزمزد در کنار خیابان منتظر نشسته است شاید چیز عجیبی نباشد، اما دیدن پیرمرد 80 ساله حالم را دگرگون کرد که مجبور است برای تأمین معیشت روزانه زندگی هنوز بیل و کلنگ در دست بگیرد و کارگری کند، درحالی که اکنون باید در کنار فرزندان و نوههایش قصه زندگی طولانیاش بگوید نه اینکه چشم انتظار کسی باشد تا اورا برای کارگری ببرد، این پیرمرد با این سن بالایش چطور میتوانست از پس انجام کاری برآید؟
از او درباره وضعیت کسبوکار روزانهاش میپرسم درحالی که سرش را تکان میدهد در پاسخ میگوید: چون سنم بالا است کمتر کسی حاضر میشود از بین کارگران دیگر من را انتخاب کند، هرروز از ساعت 7 صبح تا 6 بعدظهر منتظر کار هستم اما شاید در هفته نوبت به من رسد.
در ادامه صحبتهایم از او میخواهم از مشکلات و شرایط اقتصادی و زندگیاش برایم بگوید، در حالی که مرا دخترم خطاب میکند، میگوید: پس از 80 سال زندگی هنوز سابقه بیمهای ندارم، هزینه اصلی زندگیام را از طریق یارانه تأمین میشود از همه مهمتر اینکه 3 فرزند مجرد در خانه دارم و نگران آینده آنها هستم که چه خواهد شد؟!
در حین گفتگو چندین بار پیگیر میشود که آیا دردو دلهایش به گوش مسئولان میرسد یا خیر؟! آیا از مسئولان کسی میتواند ماهانه با همان درآمد 400 هزارتومانی که از طریق یارانه تأمین میشود، بگذراند.
درست چند قدم بالاتر در مقابل کلینک الوند شاهد زن مسنی بودم که بار خستگی زندگی بر دستان پینه بستهاش سنگینی میکرد، با نگاهی به دستانش قابل لمس بود که چقدر در زندگی رنج کشیده، با صورت مهربان و لباس سادهای که بر تن داشت پیداست که چیزی از مال دنیا ندارد.
این زن سالخورده در مقابلش بر روی کارتن بساط کوچکی از خودکار، دستمال کاغذی و چندین جعبه واکس پهن کرده است، هرکسی هم از مقابلش میگذرد، از آنها میخواهد تا خریدی بکنند.
از شرایط بد اقتصادی گله میکند و میگوید: چند سالی میشود که تنها زندگی میکنم و مجبور هستم به تنهایی خرج خودم را دربیاورم، شرایط بد اقتصادی اجازه ماندن در خانه و کار کردن را به ما که منبع درآمدی نداریم، نمیدهد.
چه روزگار بدی شده است، برکارگران چه میگذرد؟ کار کردن دیگر سن و سال نمیشناسد از کودکانی کاری که کار را بر تحصیل ترجیح میدهند تا سالخوردگانی که از سن کار کردنشان گذشته است و به قول خودشان باید تا زمانی که نفس میکشند به دنبال درآوردن یک لقمه نان باشند.
مظلوم واقع شدن جامعه کارگری و بیتوجهی به دردلهای آنان، همین بس که حتی در روزی که به نام خودشان نامگذاری شده است، تریبونی برای سخنرانی و بیان دغدغههایشان ندارند!