سلام عمو نوروز عزیز، منم، همان کودکی که کل روزهای اسفند را به شوق لباسهای نو و اسکناسهای عیدانه لحظهشماری میکرد، همانکه با شنیدن صدای شلیک توپهای سالتحویل به دنیای شاد و پرنور بازی و شیطنتهای کوچه پرتاب میشد، عمو نوروز عزیز، من همان نوجوانیام که در روزهای خداحافظی با ننه سرما و پشت سر گذاشتن امتحانها ترگل و ورگل با لباسهای آلامد و موهای کوتاه بهزور فکل شده، سر خود را بالا میگرفتم و در خیابانهای اسفند قدم میزدم، یادت هست؟ روزهای جنون و جوانی، لبخندهای پنهانی، امیدهای جاودانی، عمو نوروز عزیز، من همان دوست قدیمی بهار هستم که حتی وقتی زندگی برایم جدیتر شد باز هم اسفند پیشاز عید را دوست داشتم اگرچه عاشق بودم و غمگین اما همیشه حوالی همین روزها بوی عود و ماهی قرمز و آب و جاروب کوچهها و سبزه انداختن و خانهتکانی، شوری در قلبم زنده میکرد که وعده میداد در پس هر هجران وصالیست، عمو نوروز عزیز تو خوب میدانی بعدها در نوروزهای زیادی بهاریه و نوروزنامه نوشتم با شوقی افزونتر از امروز و قلمی چالاکتر، گاهی از حالوهوای اسفند گفتم، گاهی به طنزوارهای سعی کردم لبخندی بر لبی بنشانم، یک بهار همکاران نشریه و رسانهای که در آن بودم را معرفی کردم و بهار دیگر را به خاطرهای و یادی از عزیزی رفته گرامی داشتم، گاه حتی آرزوهای مخاطبان برای سال جدید را به رشته تحریر کشیدم و از ته قلب همراه با آنان «آمین» گفتم، آخ عمو نوروز اگر بدانی چقدر این بهار حالم خراب است، راستش حال دل همه ما خراب است، 98 هرچه داشت بر سرمان آوار کرد و از ننه سرما هم کاری برنیامد، سنت گرامی داشتن بهار اما نباید بمیرد حتی اگر مرگ در یک قدمی ما باشد، ما زندگی را تجلیل خواهیم کرد و بر این آتشگه دیرینه پابرجا خواهیم دمید، این از رندی و دم غنیمتشماری نیست، نفس زندگیاست، این بار اگرچه به قرنطینهای ناخواسته از بوسیدن و در آغوش کشیدن عزیزانمان محروم ماندهایم و کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد، اما به بهار دل بستهایم، بهار را دعا کردهایم و بسا آنچه تهدید میدانیم فرصتهایی نیز با خود به ارمغان بیاورد، میدانی عمو نوروز، ما مدتهاست از خودمان دورافتادهایم، خودمان را فراموش کردهایم، اکنون و در قرنطینه بهاری فرصتی داریم تا همه آنچه هستیم و همه آنچه میخواهیم را به دور از جاروجنجالهای دروغین به تأمل برآییم، در جملهسازیهای دوران دبستان اگر جملههایمان را با «من» شروع میکردیم معلمها خرده میگرفتند «جملهای که با من شروع شود جمله خوبی نیست»، آنها درست میگفتند حالا مدتهاست که «ما»، «من» شدهایم، آرزوهای من، امیال من، خانواده من، املاک من، سفرهای من، شغل من، منافع من، موفقیت من و ... قرنطینه منحوس به ما فرصتی دوباره داد که به یاد بیاوریم گاهی تا «ما» را درست نکنیم «من» درست نخواهد شد تا دوباره و دست در دست هم «ما» نشویم نحوست دست از سر ما نخواهد کشید که مگر میشود بنیآدمی از اعضای یک پیکر بدون هیچ حفاظی دست در زبالهها فرو برد و من و ما آسیب نبینیم؟ مگر میشود کسی از سرما بلرزد و ما زیر سقف کاذب امنیت خانه به تماشای رقص آتش بنشینیم؟ مگر میشود آهی به آسمان رود و نحوست آن دامان ما را نگیرد؟
فرصت کم است و مجال کوتاه، مردمان جز به همت خود تغییر نخواهند کرد و تنها کافران از رحمت الهی ناامید میشوند، سلامی دوباره کنیم به خلوت در پس جلوت، به سکوت پساز هیاهو و به شعور پساز شعار و روزگاری که سرانجام دیر یا زود بههمراه تغییر احوال ما، نو خواهد شد.
همتی کن، همتی کن، به موی مرتضی علی
که این دفه زائو به وقت زا نره
جشنی به پا کنیم و باز
گوسفند قربونی ما به مجلس عزا نره